اُرندا

معجزه‌ی درون

اُرندا

معجزه‌ی درون

اُرندا نیرویی ست پنهان در وجود ما برای تاثیر بر جهان برای تغییر خود.
به اُرندای من خوش آمدید.

آخرین مطالب

نامه شماره پنج

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۵ ب.ظ

اُرِندای عزیزم 

دنیا جای عجیبی ست و زندگی کار عجیبی ست. بعضی وقتها آرزو می کنم کاش همه چیز انقدر پیچیده نبود. اصرار بعضی آدمها به ساده بودن همه چیز را نمی فهمم. زندگی ساده نیست دنیا ساده نیست احساسات شدیدا پیچیده اند آدمها خیلی پیچیده اند. تک تک شان، هیچ آدم ساده ای روی زمین نیست همه پر از رمز و راز و شگفتی هستند.

دوست داشتن یکی از این پیچیدگی هاست! بعضی وقتها احساسات انقدر متناقض هستند که نمی شود تشخیص داد دوست داشتن است یا بیزاری، عشق است یا تنفر. زندگی و مفاهیمش هیچ وقت به سادگی بودن یا نبودن نیستند به همین خاطر انسان همیشه در کشمکش و تقلا برای فهمیدن است و هیچ وقت نمی فهمد و همیشه دست خالی دنیا را ترک می کند. زندگی کردن هر روزش انرژی زیادی می گیرد برای فهمیدن و برای انتخاب کردن. هر روز و هر لحظه یک انتخاب است و این آزار دهنده ست و خسته کننده وقتی که زندگی ت پر از انتخاب های اشتباه برای لحظات است. نمی دانم چند سالگی ست که میفهمی یک بازنده ی واقعی هستی گمان کنم سی سالگی ست برای اغلب مردم ولی برای من 23 سالگی ست شاید هم 24 نمیدانم. حتی نمی دانم چند ساله ام از تولد 22 سالگی م به اینور دیگر یادم نمی آید چندساله ام باید جمع و تفریق کنم که برای اینکار هم زیادی خسته ام و خب مگر فرقی هم میکند وقتی بازنده ای یک بازنده ی 23 ساله باشی یا 24 یا 25! روزهایی که هرکدامشان انگار یک سال طول میکشند و وقتی به عقب نگاه میکنی انگار همه ش فقط یک چشم برهم زدن بوده؛همانقدر پیچیده و همانقدر پوچ!

امروز 25 اردیبهشت است و دنیا دارد روی سرم خراب می شود، از شدت گریه ی دیشبم امروز از اول صبح سرم درد میکنم انگار داخل شقیقه ام یکی پتک می کوبد. باید یک تصمیم مهم بگیرم، مهم و دردناک. من تا حالای زندگی م یک بازنده ی واقعی بوده ام و وقتی این را به خودم می گویم خیلی حس بدی دارد تا امروز تمام سعی م این بود که ثابت کنم به خودم آدم ها انتخاب درستی برای دوستی نیستند و خیلی چیزها هست که می تواند جای خالی شان را پر کند ولی دلیل اینکه هیچ دوستی ندارم این است که من تمام زندگی م را در یک نفر جمع کردم و او آنقدر بود و آنقدر خوب بود که من دیگر به کسی نیاز نداشتم. فکر می کردم تنهام ولی حقیقت این بود که همه کس برای من یک نفر بود و وقتی او را داشتم انگار همه را داشتم. مادر داشتم پدر داشتم برادر داشتم خواهر داشتم دوست داشتم همسر داشتم فرزند داشتم حتی خدا داشتم. حالا که کم کم احساس می کنم او را ندارم و تمام این داشتن ها یکی یکی دارند فرو می ریزند دارم میبینم تنهایی عریانش چقدر می تواند ترسناک باشد. بعد از این همه مدت که حرف از تنهایی می زدم حالا واقعا دارم حسش می کنم و خدای من! واقعا دردناک است. تا حالا یک نفر بود و کافی بود حالا که انگار نیست همه ی دنیا هم باشد کافی نیست و یک خلاء همیشه هست. بعضی آدمها می آیند که نروند و می آیند که دلتنگی یادمان بدهند.

من تا اینجای زندگی یک بازنده بودم همیشه.هرچند تظاهر می کردم که نیستم. در زندگی م تنها یک برد داشتم یک خوشبختی و یک کار خوب که حالا همان هم دارد تبدیل به یک شکست تمام عیار می شود و همه ش تقصیر من است و اینجا هم بازنده ام. زمانی بود توی زندگی م که همه می گفتند از سنم جلوترم، از 15 سالگی شاید، از 15سالگی تا 20 سالگی 20ساله بودم و حالا هنوز هم 20ساله ام از یک جایی در زندگی م دیگر نتوانستم بروم مرحله بعد و یک جا ماندم و تنها ماندم. سعی کردم خودم را پشت فکرهای بزرگ و آرزوهای دور قایم کنم ولی خودم را که گول نمیزنم من از اینکه وارد مرحله بعدی زندگی م بشوم و واقعا با دنیای سرد بیرون روبرو بشوم می توسم و تنها بودنم در این رویارویی رنج و ترسم را دوچندان میکند. هیچ کس قرار نیست بیاید دستم را بگیرد و آرام آرام من را وارد دنیای بی رحم واقعی بکند و هروقت زخم خوردم نوازشم کنم و آرامم کند من تنهام و حالا که احتمالا او هم کنارم نیست تنهایی م واقعی تر است. 

اُرِندای عزیزم! می ترسم نتوانم و ضعیف تر از آن باشم که با واقعیت روبرو بشوم و شکست بخورم و توی سایه ها برای همیشه فرو بروم و شبها فقط اشباح توی اتاق باشند که پیششان گریه کنم تا دلداری م بدهند. من یک خیال پردازم و رویا بینم، میترسم همیشه همین بمانم. دنیا و آدمهایش تا بیست سالگی می پذیرند خیالبافی هایت را ولی از یک جایی به بعد حرف زدن با آدمهای خیالی باید برود توی جعبه اسرار و هیچکس هیچ وقت نباید بداند تو شبها وقتی پتو را توی خودت مچاله می کنم آدم خیالی ت را بغل کرده ای نه اینه سردت است یا اینجوری خوابیدن راحت تر است.

تصمیم مهمی که باید بگیرم این است که خالق سرنوشتم باشم یا قربانی اش. اگر قرار است خودم را تکه تکه کنم دلم میخواهد خودم تصمیم بگیرم چه زمانی این کار را بکنم. اگر قرار است پاره ی وجودم را از خودم جدا کنم حق دارم که در اوج نیاز، در اوج عشق و در اوج معصومیت و پاکی ام این کار را بکنم نه وقتی شکست خوردم و محکوم به تنهایی شدم. اگر قرار است اعدام شوم ترجیح می دهم خودم توی سلولم خودم دار بزنم تا که اجازه دهم لذت تیرباران کردنم را سرنوشت ببرد.

باید تصمیم مهمی بگیرم! مهم و دردناک.

 

تا بزودی دوست خیالی

 

 

 

  • ف میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی