اُرندا

معجزه‌ی درون

اُرندا

معجزه‌ی درون

اُرندا نیرویی ست پنهان در وجود ما برای تاثیر بر جهان برای تغییر خود.
به اُرندای من خوش آمدید.

آخرین مطالب

اُرِندای عزیزم

وقتی رفتار کسی را با حرفهایش مقایسه میکنی به سه نتیجه ممکن است برسی؛ اول به زیبایی حرفهایش رفتار میکند دوم اصلا شبیه حرفهایش نیست و سوم منطقه ی خاکستری لعنتی. اولی اگر باشد خوش بحالت عجب زندگی معرکه ای! دومی اگر باشد تکلیفت مشخص است ولی سومی برزخ است. جایی که میان دوست داشتن و رها کردن گیر میکنی و واقعا ماندن و رفتنت به یک اندازه دردناک می شوند.

وابسته کردن تمام زندگی به یک نفر قمار بزرگی ست و همیشه باید این ریسک را بپذیری که زندگی ت را ببازی. خوشبینانه ترین حالتش این است که آگاهانه این قمار را انجام بدهی ولی حقیقت این نیست. حقیقت این است زمانی میفهمی بزرگترین قمار عشق است که دیگر دیر شده و تو راهی جز ادامه دادن این بازی صفر و یک با سرنوشت نداری. همه یا هیچ. و سرنوشت منصفانه بازی نمی کند. شانس برد پایین است.

من باختم؟ نمیدانم ولی حتی اگر بزرگترین دارایی ام یعنی زندگی ام و آینده ام و رویاهام را نباخته باشم هنوز اما چیزهای زیادی را از دست داده ام. دوست هایم را، آرامشم را در بعضی وقت ها، احساساتم را و احتمالا سالهای زیادی از جوانی ام را و این حقیقت تلخ که عشق قماریست که فقط و فقط یک بار سر میزش مینشینی هم باری مضاعف شده بر شانه هایم.

ترس بزرگم این روزها این است که اگر رابطه ای که الان دارم را از دست بدهم هرگز مشابهش برایم در زندگی تکرار نخواهد شد و آنچه بعد از آن خواهد بود فقط خاطره هاییست که با یک نگاه، یک لمس و در یک لحظه شعله ور خواهند شد و آن لحظه را خواهند سوزاند و از تمام لحظاتم از آن به بعد فقط خاکستر خواهد ماند. و ترس بزرگترم این است که آن لذت واقعی آنچه الان دارم را از دست داده باشم و فقط ترسم از خاطره ها من را وادار به نگه داشتن این رابطه کند. و بزرگترین ترسم این است که به جایی برسم که نه داشتنش خوشحالم کند و نه نداشتنش و در هرحال من یک بازنده ی همیشه غمگین خواهم بود. چه باشم و چه نباشم.چه بروم و چه بمانم.

فکرهای زیادی در سرم میچرخد و بیشترشان مشتی مزخرف هستند که بخاطر فشار این روزهاست. درد و رنج های فیزیکی آنقدرها هم بی ربط به روحیات و خلقیات و تفکرات آدم نیستند و این رابطه ای دو طرفه است میان بدن و ذهن.هردو بر هم موثرند.

 

امروز بیستم خرداد است. حال فیزیکی ام فاجعه است. اولین روز یکی از بدترین پریودهای زندگی ام. امروز سه شنبه است و من از جمعه ی گذشته درد شدیدی تحمل میکنم. می توانم یک بسته ژلوفن را یک جا ببلعم و فکر کنم این کار را کرده ام. پریود چیزیست که اگر حسش نکرده باشی هیچ وقت نمیفهمی اش و وقتی نفهمی اش به خودت حق میدهی که اهمیتش را کم کنی. مردها بعضی هایشان خیلی خوب درباره ی درک کرن زمان پریود حرف میزنند، درباره اش کلی میخوانند و فکر میکنند که آماده اند اما این ها همه مزخرف است. هیچ مردی واقعا نمیفهمد چه خبر است. فکر کن وقتی یک اتفاق غم انگیز می افتد چه می شود که گریه میکنیم؟ یک عامل خارجی یک آبشار هورمونی و عصبی توی بدنمان راه می اندازد برای پروسس کردن این عامل خارجی تا تحملش را آسان کند. حالا فکر کن تمام این اتفاقات دارد می افتد بدون اینکه عامل خارجی باشد. یعنی داری تحمل مکنی اما نمیدانی چه چیزی را داری اشک میریزی اما نمیدانی چرا. حالا این الگو را تعمیم بده به تمام احساساتی که بشر تا بحال تجربه کرده. خشم، درد، نگرانی؛ اضطراب، حتی شادی حتی عشق. حالا تصور کن این آبشار خودبخودی راه افتاده و یک عامل محرک خارجی هم بهش اضافه شده یعنی تو داری آن چیز را به صدبرابر بزرگنمایی و قدرت تجربه میکنی و این یعنی نسبت به اتفاقات واکنش بیش از حد و غیرلازم نشان میدهی اما اینها همه بازی ذهن و بدن وهورمون هاست و  کنترل دست تو نیست. پریود و پی ام اس یعنی این و وقتی مردی درک کرد اینها را و رفتارش را سازگار کرد و به جای تقویت عصبانیت و غم، عشق و شادی را در وجودت چندبرابر کرد یعنی واقعا میداند چه خبر است. در غیر این صورت یک متظاهر است و دروغگو.

جالم بد است، تقریبا دارم از حال می روم، اثر قرصهاست. 

تابزودی

  • ف میم

نامه شماره شش

۰۳
خرداد

اُرِندای عزیزم

این روزها بهترم. هفته ای که گذشت درس های مهمی برایم داشت. از همه مهم تر این که آموختم همیشه بهترین راه حل برای مشکلات و دردها روبرو شدن با آنهاست و سختی شرایط لازمه ی تلاش کردن است. قوی بودن این نیست که مشکلات امروزت را پشت دربگذاری و نادیده شان بگیری برای اینکه هدفت چیز دیگریست. قوی بودن این است که با رنج های امروزت روبرو شوی و در عین حال از تلاشت برای آنچه میخواهی دست نکشی. نه امروز را قربانی فردا کردن نشانه ی هدف داشتن است و نه فردا را قربانی امروز کردن نشانه ی ازخودگذشتگی ست. اتفاقا به نظرم هرچه فشار بیشتری روی شانه هات حس کنی راه های خلاقانه تر و بهتری برایشان پیدا میکنی تا اینکه نادیده شان بگیری. اگر به ندیدن سختی ها عادت کنی یک جایی که بارشان انقدر سنگین است که دیگر نمیشود حسش نکرد حسابی از خجالتت درخواهند آمد. روبرو شدن با رنج ها بهترین راه کنار آمدن و حل کردن آنهاست.

امروز یک جمعه ی دیگر است، دوم خرداد. یکی دو روز اخیر را بیشتر اختصاص دادم به برنامه ریزی کردن تا خیال خودم را تا سه ماه آینده راحت کنم. سه ماهی که احتمالا از سرنوشت ساز ترین سه ماه های زندگیم است. هرچند بخاطر حرفهای دلگرم کننده ای که چند شب پیش از زبان عزیزترینم شنیدم بار استرسم را خیلی کم کرد اما همچنان مسئولیت و وظیفه ای که در قبال این رابطه حس میکنم و البته مسئولیتی که در قبال خودم و آرزوهایم دارم روی دوشتم است و امیدوارم با تمام وجود امیدوارم بتوانم سبکش کنم.

دوری و عزلت اجتماعی ام همچنان ادامه دارد و از این بابت احساس ناراحتی نمیکنم. گفته بودم و بازهم میگویم گاهی یک نفر آنقدر کافیست که دیگر نبود آدم ها در زندگی چندان اهمیتی ندارند. البته هنوز نمی دانم بعد از کنکورم همچنان به این سبک زندگی ادامه خواهم داد یا نه. شاید نه به این شدت ولی تقریبا مطمئنم تغییر 180 درجه ای نخواهم داشت. برنامه ی آنطرف کنکورم هم همچنان پر از ادای دین هاست به کسی که تنها خواسته اش از من رشد کردن است. پس بعد کنکورم هم به رشد ادامه میدهم و اگر لازمه اش کم کردن ارتباطم با آدمها باشد چرا که نه! کتاب ها و قلم ها و گلها بدون شک از بهترین دوستانی هستند که در دنیا پیدا می شوند.

پ.ن: شاید بعدترها اینجا درباره ی سوالات و نظرات و طرز فکرم درباره ی جهان و آنچه در آن است بیشتر نوشتم. این را نوشتم که بعدترها یادم بماند که بنویسم ؛) 

 

تا بزودی

  • ف میم

نامه شماره پنج

۲۵
ارديبهشت

اُرِندای عزیزم 

دنیا جای عجیبی ست و زندگی کار عجیبی ست. بعضی وقتها آرزو می کنم کاش همه چیز انقدر پیچیده نبود. اصرار بعضی آدمها به ساده بودن همه چیز را نمی فهمم. زندگی ساده نیست دنیا ساده نیست احساسات شدیدا پیچیده اند آدمها خیلی پیچیده اند. تک تک شان، هیچ آدم ساده ای روی زمین نیست همه پر از رمز و راز و شگفتی هستند.

دوست داشتن یکی از این پیچیدگی هاست! بعضی وقتها احساسات انقدر متناقض هستند که نمی شود تشخیص داد دوست داشتن است یا بیزاری، عشق است یا تنفر. زندگی و مفاهیمش هیچ وقت به سادگی بودن یا نبودن نیستند به همین خاطر انسان همیشه در کشمکش و تقلا برای فهمیدن است و هیچ وقت نمی فهمد و همیشه دست خالی دنیا را ترک می کند. زندگی کردن هر روزش انرژی زیادی می گیرد برای فهمیدن و برای انتخاب کردن. هر روز و هر لحظه یک انتخاب است و این آزار دهنده ست و خسته کننده وقتی که زندگی ت پر از انتخاب های اشتباه برای لحظات است. نمی دانم چند سالگی ست که میفهمی یک بازنده ی واقعی هستی گمان کنم سی سالگی ست برای اغلب مردم ولی برای من 23 سالگی ست شاید هم 24 نمیدانم. حتی نمی دانم چند ساله ام از تولد 22 سالگی م به اینور دیگر یادم نمی آید چندساله ام باید جمع و تفریق کنم که برای اینکار هم زیادی خسته ام و خب مگر فرقی هم میکند وقتی بازنده ای یک بازنده ی 23 ساله باشی یا 24 یا 25! روزهایی که هرکدامشان انگار یک سال طول میکشند و وقتی به عقب نگاه میکنی انگار همه ش فقط یک چشم برهم زدن بوده؛همانقدر پیچیده و همانقدر پوچ!

امروز 25 اردیبهشت است و دنیا دارد روی سرم خراب می شود، از شدت گریه ی دیشبم امروز از اول صبح سرم درد میکنم انگار داخل شقیقه ام یکی پتک می کوبد. باید یک تصمیم مهم بگیرم، مهم و دردناک. من تا حالای زندگی م یک بازنده ی واقعی بوده ام و وقتی این را به خودم می گویم خیلی حس بدی دارد تا امروز تمام سعی م این بود که ثابت کنم به خودم آدم ها انتخاب درستی برای دوستی نیستند و خیلی چیزها هست که می تواند جای خالی شان را پر کند ولی دلیل اینکه هیچ دوستی ندارم این است که من تمام زندگی م را در یک نفر جمع کردم و او آنقدر بود و آنقدر خوب بود که من دیگر به کسی نیاز نداشتم. فکر می کردم تنهام ولی حقیقت این بود که همه کس برای من یک نفر بود و وقتی او را داشتم انگار همه را داشتم. مادر داشتم پدر داشتم برادر داشتم خواهر داشتم دوست داشتم همسر داشتم فرزند داشتم حتی خدا داشتم. حالا که کم کم احساس می کنم او را ندارم و تمام این داشتن ها یکی یکی دارند فرو می ریزند دارم میبینم تنهایی عریانش چقدر می تواند ترسناک باشد. بعد از این همه مدت که حرف از تنهایی می زدم حالا واقعا دارم حسش می کنم و خدای من! واقعا دردناک است. تا حالا یک نفر بود و کافی بود حالا که انگار نیست همه ی دنیا هم باشد کافی نیست و یک خلاء همیشه هست. بعضی آدمها می آیند که نروند و می آیند که دلتنگی یادمان بدهند.

من تا اینجای زندگی یک بازنده بودم همیشه.هرچند تظاهر می کردم که نیستم. در زندگی م تنها یک برد داشتم یک خوشبختی و یک کار خوب که حالا همان هم دارد تبدیل به یک شکست تمام عیار می شود و همه ش تقصیر من است و اینجا هم بازنده ام. زمانی بود توی زندگی م که همه می گفتند از سنم جلوترم، از 15 سالگی شاید، از 15سالگی تا 20 سالگی 20ساله بودم و حالا هنوز هم 20ساله ام از یک جایی در زندگی م دیگر نتوانستم بروم مرحله بعد و یک جا ماندم و تنها ماندم. سعی کردم خودم را پشت فکرهای بزرگ و آرزوهای دور قایم کنم ولی خودم را که گول نمیزنم من از اینکه وارد مرحله بعدی زندگی م بشوم و واقعا با دنیای سرد بیرون روبرو بشوم می توسم و تنها بودنم در این رویارویی رنج و ترسم را دوچندان میکند. هیچ کس قرار نیست بیاید دستم را بگیرد و آرام آرام من را وارد دنیای بی رحم واقعی بکند و هروقت زخم خوردم نوازشم کنم و آرامم کند من تنهام و حالا که احتمالا او هم کنارم نیست تنهایی م واقعی تر است. 

اُرِندای عزیزم! می ترسم نتوانم و ضعیف تر از آن باشم که با واقعیت روبرو بشوم و شکست بخورم و توی سایه ها برای همیشه فرو بروم و شبها فقط اشباح توی اتاق باشند که پیششان گریه کنم تا دلداری م بدهند. من یک خیال پردازم و رویا بینم، میترسم همیشه همین بمانم. دنیا و آدمهایش تا بیست سالگی می پذیرند خیالبافی هایت را ولی از یک جایی به بعد حرف زدن با آدمهای خیالی باید برود توی جعبه اسرار و هیچکس هیچ وقت نباید بداند تو شبها وقتی پتو را توی خودت مچاله می کنم آدم خیالی ت را بغل کرده ای نه اینه سردت است یا اینجوری خوابیدن راحت تر است.

تصمیم مهمی که باید بگیرم این است که خالق سرنوشتم باشم یا قربانی اش. اگر قرار است خودم را تکه تکه کنم دلم میخواهد خودم تصمیم بگیرم چه زمانی این کار را بکنم. اگر قرار است پاره ی وجودم را از خودم جدا کنم حق دارم که در اوج نیاز، در اوج عشق و در اوج معصومیت و پاکی ام این کار را بکنم نه وقتی شکست خوردم و محکوم به تنهایی شدم. اگر قرار است اعدام شوم ترجیح می دهم خودم توی سلولم خودم دار بزنم تا که اجازه دهم لذت تیرباران کردنم را سرنوشت ببرد.

باید تصمیم مهمی بگیرم! مهم و دردناک.

 

تا بزودی دوست خیالی

 

 

 

  • ف میم

نامه شماره چهار

۱۶
ارديبهشت

اُرِندای عزیزم

امروز سه شنبه 16 اردیبهشت از روزهای پر از نا امیدی و حال بد است.

ساعت حدود یک نیمه شب است و اصلا خواب به چشمم نمی آید آنقدر که در سرم فکرهای نگران کننده می چرخند. از نگرانی و استرس امروز شروع شد بعد نگرانی های آینده و اینکه در سی سالگی کجا خواهم بود سراغم آمد و بعد شروع کردم به مرور تمام خاطرات بد و شکست های گذشته که تصمیم گرفتم با نوشتن کمی ذهنم را آرام کنم.

نمی دانم چرا دارم انگار سیکل معیوبی از زندگی را ادامه می دهم هر روز تصمیم میگیرم از دیروزم بهتر باشم هرشب تصمیم میگیرم فردا سخت تر کار کنم اما نتیجه برعکس است انگار موتورم دارد نیم سوز کار میکند و نه تنها سود نمی رساند کلی هم هوای ذهن و فکرم را آلوده میکند.

واقعا نمیدانم چی کم است! هدف دارم انگیزه دارم برنامه دارم توانایی و استعداد هم دارم. مشکل کجاست که انقدر به دیدن رویای اهدافم معتاد شده ام که تلاش کردن برای آنها دارد یادم می رود.

امشب یک مصاحبه از دکتر نیما رضایی دیدم، می گفت هفته ای 20 مقاله چاپ می کند و هنوز هم وقت اضافی دارد!! من چه؟ قرار است فقط درس بخوانم و وقت کم می آورم؟ واقعا بهانه ای امسال پذیرفته نیست.23 مرداد تمام مسیر آینده م مشخص می شود.بخواهم یا نخواهم این تنها فرصت من برای به دست آوردن زمینه ای برای کارهاییست که دوست دارم انجام دهم. هیچ بهانه ای پذیرفته نیست. باید بیشتر تلاش کنم. روزی ده ساعت مطالعه مفید کمترین کاریست که می توانم برای رسیدن به هدفهایم انجام دهم. همین یک کار را دارم و اگر این را درست انجام ندهم چه انتظاری دارم در آینده چند پروژه همزمان را موفق پیش ببرم. امسال واقعا فرصت شکست خوردن ندارم. فقط باید به توانایی هایم اعتماد کنم و کار درست را انجام دهم.

امشب سعی کردم بدون قرص بخوابم.صبح ها بیدار شدن از خوابی که با قرص بوده سخت است. ترجیح دادم امشب کمی بنویسم و بعد مدیتیشن کنم و بخوابم امیدوارم بهتر از قرص عمل کند.معتاد شدن به مسکن اصلا در این شرایط عاقلانه نیست. چون به نظرم فرار کردن است.باید واعیت ها را دید و با آنها روبرو شد و درست فکر کرد و شجاعانه تصمیم گرفت و عمل کرد. میخواهم با ضعف ها و اشتباهاتم روبرو شوم و تمام استرس تنبلی ها و کم کاری هایم را تحمل کنم تا بتوانم برای جلوگیری از بدتر شدن شرایط عاقلانه تصمیم بگیرم و کار درست را انجام دهم.

در شرایط الان درست ترین کار خواب آرام است و صبح زود بیدار شدن. تصمیمات جزئی تری هم برای فردا دارم مثلا ساعت زدن! ساعت دقیق مفید مطالعه ام را می نویسم و تا ده ساعت نشود نمیخوابم. فکر کنم اینطوری طی یک یا دو هفته به یک برنامه و ساعت مطالعه درست و بهینه برسم. وقت زیادی ندارم باید عجله کنم و هرچیزی که اضافی است را کنار بگذارم.

فعلا تا همین جا کافیست. حالا ذهنم آرام تر شده و فکر کنم آماده ی خواب است.

 

تابزودی

  • ف میم

نامه شماره سه

۱۰
ارديبهشت

اُرِندای عزیزم

سلام

توی برنامه هایی که برای امسال داشتم نوشته بودم به ثمر رساندن یک ایده. خب حالا یک ایده دارم: ساختن یک پادکست با موضوع مربوط به رشته ی دوست داشتنی م؛ ژنتیک. دوست دارم توی این پادکست ها توضیح بدم که چه چیزهایی واقعا ژنتیکی هستن و چه چیزهایی به ژنتیک نسبت داده شدن. در واقع اینکه چه چیزهایی حقیقت هستند و چه چیزهایی افسانه! حالا این که چرا پادکست چون به نظرم سایت و رسانه های مکتوب به طور کلی اونطور که باید با مخاطب عام ارتباط نمی گیرند و خب هدف من تولید محتوا برای محقق ها و مقاله خوان ها نیست بلکه تولید محتوای با کیفیت برای همه است. شاید هم پادکست را توسعه دادم و شروع کردم به ساختن ویدیوهای جذاب یک دقیقه ای برای اینستاگرام. فکر بدی نیست نه؟! باید به دفترچه ی ایده هام این را به عنوان یک کار خلاقانه بدون چشم داشت و عام المنفعه اضافه کنم 

امروز دهم اردیبهشت است، روز بدی نیست فقط اینکه استرسی که چند روز است به جانم افتاده همچنان بختک وار چسبیده و خیال رها کردنم را ندارد. اضطراب اینکه آنقدر که باید تلاش نمی کنم و آنقدر که باید برای رسیدن به اهدافم سخت کار نمیکنم. حتی همین چندخط نوشتن عذاب وجدانی از اتلاف وقت به جانم انداخته که بیا و ببین! امیدوارم امسال اشتباهات سال گذشته را تکرار نکنم."اردیبهشت است "و همین یک جمله برای سیستم اعصابم کافیست تا با لشکری از ادرنالین و هرچه هورمون استرس زای دیگر هست به جانم بیفتد. 

 

تا بزودی

  • ف میم

نامه شماره دو

۰۹
ارديبهشت

اُرِندای عزیزم

یکنواختی روزها کلافه کننده است. تازگی ها بیشتر از آن که برای اهدافم تلاش کنم درباره شان خیالبافی میکنم!

دیشب با قرص خوابیدم و عجب خوابی بود تا صبح آرام آرام بدون خوابهای عجیب دیدن و عمیق. خوابیدن با قرص هم چیز عجیبی ست، دارم معتادش می شوم به شکل غریبی لذتبخش است شاید گاهی حتی اگر سردرد نبودم امتحانش کردم فقط برای اینکه تا صبح کله ام از هجوم افکار و رویا دود نکند. ارگاسم هم البته اثر مشابه قرص دارد گاهی و به سمت یک خواب راحت و بی دغدغه می کشاندت.

گفته بودم به انتخاب خودم از تمام شبکه های اجتماعی و راه های ارتباطی با مردم فاصله گرفتم. کم کم دارد از این وضع خوشم می آید. هفته ای یک بار به مدت نیم ساعت شاید پیام هایم را چک میکنم. اوایل مرتب نگران این بودم که خبر مهمی را از دست بدهم اما حالا دیگر نه.اگر در این مدت غارنشینی از یک چیز مطمئن شدم آن این است که تنها راه فهمیدن اینکه شبکه های اجتماعی مجازی چقدر آسیب زننده و زائد در زندگی روزمره هستند، رها کردن آنهاست. تا از همه شان دست نکشی نمی فهمی چقدر مزخرف و بی فایده و شاید مضر برای وقت و انرژی و زندگیت بودند. نه اینستاگرام، نه فیس بوک، نه توئیتر وای خدای من زندگی هیچ وقت اینقدر آرام و بی دغدغه نبوده. حالا فرصت دارم شخیصتم، افکارم و علاقه هام را بدون توجه و اهمیت به دیگران و حرفهاشان بسازم و تقویت کنم. کار راحتی نیست ولی من از انجامش لذت می برم.

امروز نهم اردیبهشت ماه است و یک روز به شدت عادیست.(چشمک)

 

تا بزودی

  • ف میم

نامه شماره یک

۰۱
ارديبهشت

اُرِندای عزیزم 

سلام

تنهایی حرف های زیادی برای گفتن دارد اگر خوب بنشینیم و به حرفهایش گوش دهیم. تنهایی لطیف است و آرام، تنهایی اصیل است و اگر غرق شوی در بودنش، آرام آرام بازگشت به خویشتنت را می یابی. عجیب نیست که تمام پیامبران در خلوت ندای وحی را شنیدند این تنهایی آنقدر قوی است که اگر طاقت آوردی و از آستانه اش گذشتی دیگر بازگشتی از آن نیست و همیشه با توست.

انسان در تحمل رنج تنهاست، دو رنج بزرگ تولد و مرگ را هر انسان به تنهایی تجربه می کند. دستهایی همواره برای کمک هستند، دستهایی که به دنیا می آورندت و دست هایی که به خاک می سپارندت، اما آیا از رنج تو می کاهند؟ درد به دنیا آمدن و درد از دنیا رفتن باریست که باید تنها به دوش بکشی. در میانه ی این دو رنج هزاران درد دیگر هستند که اگر آن دو بلای عظیم را توانستی به تنهایی از سر بگذرانی هرچه رنج آمد می شود تحمل کرد.

امروز اول اردیبهشت است.بهار است و هوا دل  انگیز است اما سر شوق نمی آوَرَدَم. دوست داشتم هوا را عمیق در ریه هایم فرو کنم و این هنوز نفس کشیدنم را خاری کنم در چشم تمام رنج های دنیا اما خب فعلا آنها به من میخندند.

امروز حس کردم صدایی از پنجره میشنوم وقتی به سمتش رفتم صدا قطع شد. نفهمیدم صداها در سرم میچرخیدند یا واقعا کسی آن طرف پنجره داشت حرف میزد. این که ندانی خیالاتی شده ای یا نه خیلی عجیب است! شب ها هم گاهی صدای زمزمه میشنوم که نمی دانم واقعیست یا خیالات است. انگار دارم پیوستگی ام را با مکان و زمان از دست میدهم. این شروع کدام مرض روانی است نمی دانم. خب ممکن است تمام صداهایی که میشنوم واقعی باشند اما همین که مرز واقعیت و خیال را تشخیص نمی دهم و همین که فکر میکنم ممکن است خیالاتی شده باشم ترسناک است نه؟ میترسم؟بله میترسم خیلی هم زیاد اما ترس دلیل خوبی نیست برایبیرون آمدن از غار تنهایی. تقریبا مطمئنم محمد هم گاهی در حرا میترسید اما بالاخره ترس عظیم وجودش را گرفت و به چیزی متصل شد که بشر هنوز هم نمیداند چیست. من میخواهم به چیزی متصل شوم؟ نه واقعا فقط میخواهم خودم را پیدا کنم و جایگاهم را در این دنیا و در میان آدمها.

کارهایی زیادی برای انجام دادن دارم.تارک دنیا و زاهد و عابد که نشده ام فقط تنها شده ام با اختیار خودم.

تا به زودی دوست عزیز 

  • ف میم